انشا با موضوع اتوبوس زندگی
موضوع: اتوبوس زندگی
ساعت و ثانیهها میگذشت دیرم شده بود از خواب بلند شدم شروع به آماده شدن کردم.
به نظر خودم همه چیز را به همراه داشتم. دوباره به ساعتم نگاه انداختم حسابی دیر شده بود با تمام سرعت به سمت در حرکت کردم.
دری که قرار بود مرا از خواب و تاریکی به سمت بیداری و روشنایی ببرد.
خیلی احساس سبکی میکردم، کوله ام را جا گذاشته بودم.برگشتم و کوله ام را یا بهتر است بگویم:اساس و بنیاد آینده ام را برداشتم و با سرعت به سمت اتوبوس زندگی حرکت کردم.
کمیدیر رسیده بودم و اتوبوس حرکت کرده بود اما با دویدن و تلاش کردن میتوانستم خود را به او برسانم.بند کفشهایم را سفت کردم و از عقل دستور گرفتم، دستورِ تلاش، کوشش، اراده قوی و پشتکار.
تمامیاین فرمانها برای رسیدن به اتوبوس زندگی بود که من برای کمیبیشتر خوابیدن از او جا مانده بودم.
میدانستم که راه سختی برای رسیدن به این اتوبوس در پیش دارم؛ چالهها، دست اندازها، ماشینها و...
حتی ممکن بود بارها در این راه زمین بخورم.موانع بسیاری بر سر راه من قرار داشت و همگی قد علم کرده بودند.
اما هدف من خیلی بزرگتر از این بود که با این موانع متوقف شوم، من هدفی به نام " ساختن آینده " داشتم.
در همین فکرها بودم که دیدم راننده اتوبوس ایستاد.[enshay.blog.ir]
انگار او مرا از آیینه اش دیده بود که چطور برای رسیدن به اتوبوس زندگی تلاش میکردم، او نیز تصمیم گرفته بود که مرا کمک کند. سوار که شدم اتوبوس مملو از جمعیت بود، هر ثانیه چند نفر از اتوبوس پیاده میشدند و یک کودک جای آنها را میگرفت!!!
من دیر رسیده بودم و هیچ جایی برای نشستن نبود...به همین خاطر روی پایین ترین پله اتوبوس جلوی در ایستادم. ناخود آگاه چشمم به راننده خورد...اولین رانندهای بود که او را اینقدر غرق در نور و معنویت میدیدم!
صدای فریاد مسافرها به گوش میرسید؛ آقای راننده خسته شدم، لطفا نگه دارید میخواهم پیاده شوم.
بعضی میگفتند: حالت تهوع گرفتیم از این اتوبوس لعنتی، پیاده میشویم.
بعضی دیگر میگفتند: ما پولی برای حساب کردن کرایه اتوبوس نداریم، پیاده میشویم!
راننده تنها لبخند میزد!
عدهای با پریشانی و دادهای بلند شکوه و شکایت میکردند؛ آقای راننده هیچ حواست به ما هست؟!
دیگری میگفت: آقای راننده من را از راه میانبُر ببر که عجله دارم و میخواهم راه صد ساله را یک شبه بروم!
و راننده باز لبخند میزد!!
حاج آقایی با پینهای که بر پیشانی اش بسته شده بود یک ساک پر از پول به همراه خود داشت و عجله میکرد تا به پرواز حج برسد.[enshay.blog.ir]
کارگری که بجای پیشانی، پینه اش بر کف دستانش بسته شده بود و بجای ساک پر از پول گونی بیچارگیهایش را حمل میکرد با حسرت تمام به ساک پر از پول خیره شده بود. نمیدانم حاج آقا کور بود یا خودش را به کوری زده بود!
و راننده باز لبخند میزد!!!
ناگهان داد و بیداد زنی بلند شد؛ آقای راننده پسر جوانم را از من گرفتی، من سالها به تو و رانندگی ات ایمان داشتم. از این پس نه تو راننده و نه من مسافر!
و راننده همچنان لبخند میزد!!!!
انگار که تیغی بغض گلویم را پاره کرد و اشک از چشمانم جاری شد.مردم تمام مشکلاتشان را به گردن راننده میانداختند و او همچنان لبخند میزد.
با صدای بلند شروع به گریه کردم راننده متوجه شد و دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:》 پسرم تو چرا آن پایین ایستادهای و گریه میکنی؟ بالاتر بیا و با این دستمال اشکهایت را پاک کن که من اصلا طاقت ندارم اشکها و ناراحتی هیچ یک از شما را ببینم.
گفتم:》 ولی خواستههای آنها همگی پوچ و بیهوده است آنها مثل طبلهایی تو خالی هستند و فقط دنبال کسی میگردند تا غفلتها و کم کاریهای خود را به گردن او بیندازن، شما چرا هیچ نمیگویید و فقط لبخند میزنید《؟!؟
و بازهم لبخند زد و گفت: آخر همگی آنها بندههای من هستند و گاهی اوقات که تنها میشوند و یا در سختی و مشکلات هستند به من پناه میآورند!
بعضی از آنها حتی توسط پدرها و مادرهایشان رانده میشوند و فقط من را دارند، اگر من نیز با بد رفتاری و جواب عملهای آنان را با عکس العمل بدهم آنها حتی در سختیهایشان نیز به طرف من نمیآیند.
از شدت گریه تمام لباسهایم خیس شده بود، غوغا و هیاهوی اتوبوس ادامه داشت و راننده همچنان لبخند میزد!!!!!
گاه اوقات ممکن است ما با خواب غفلت از زندگی جا بمانیم اما با سعی، تلاش، اراده و پشتکار میتوانیم به او برسیم.
من یقین دارم؛ وقتی راننده اتوبوس زندگی که کسی نیست جز پرودگار مهربان...با دیدنِ دویدن و تلاشهای ما اتوبوس زندگی را نگه میدارد تا ما سوار شویم.[enshay.blog.ir]
ما همیشه میتوانیم به خدا اعتماد کنیم.
هیچگاه نباید مشکلات زندگی خود را به گردن او بیندازیم.
بدانید که صبر، گذشت، سکوت و لبخند همگی از صفات خداوند و رمز رسیدن به موفیت است!
ایمان بیاورید...پیامبر کوچکی ست لبخند!
نویسنده: نگین بختیاری